سر سیاه زمستانی عشق چقدر لازم است. حالا که رنگ نرده‌های فلزی حیاط دانشگاه دارد می‌پرد، بچه‌ گربه‌های دانشگاه شده‌اند قدر شیر نر و همه این‌ها یعنی داریم بزرگ می‌شویم. بزرگ‌تر. پیرتر. حالا که داریم پیر می‌شویم چقدر عشق لازم است.

چقدر به عشق نیاز است وقتی همکارهایمان را زندانی می‌کنند و می‌برند و دیگر اثری ازشان نمی‌بینیم، وقتی حلواها شیرین نیستند و هوا صاف نیست و با ماسک‌های سنگین فیلتردار که شبیه تصویر سیاه وسفید ِ جنگ توی خیابان‌ها، خیابان هایی که دوستشان داشتیم راه می‌رویم و نفسمان تنگ که می شود، چقدر عشق لازم است. وقتی نه آن‌قدر بزرگیم که دوران "طلایی" ای دیده باشم، فیلم‌های طلایی، موسیقی طلایی، ادبیات طلایی، نه آن‌قدر جوانیم که خاکستری ِ غالب امروز به ما بنشیند، چقدر عشق لازم است. حالا که صدای اذان زیادی بلند است و صدای بزرگراه زیادی خش‌دار است و بلد نیستیم سازی بزنیم، حالا که بچه‌های فلج مغزی را می‌آورند می‌گذارند روی تخت جلوی ما و باید با مادرهای گریانشان بزنیم، حالا که دختری را می آورند که در بیست و چند سالگی وقت نوشتن پایان‌نامه ارشد، کبدش عفونت کرده و دست و پاهاش از کار افتاده‌اند، حالا که یکی یکی دوست‌های قدیمی‌مان می‌گذارند و می‌روند، حالا که رفیق‌هایمان را شوهر می‌دهند، توی خیابان به خاطر رنگ مویمان و کمر باریک ِلباسمان دستمان را می‌گیرند و می‌اندازند توی غول سیاه متحرکی، می برند ارشادمان کنند، می‌برند اصلاحمان کنند، حالا که دنیا وفا ندارد چقدر عشق لازم است.

حالا که شمشیر به دست‌های خبرنگارکش، بزرگ‌ترین فروشنده‌های نفت دنیا می‌شوند، مجری‌ها جلوی دوربین اشک می‌ریزند، حالا که برنده‌های مسابقه‌های ادبی از شش ماه قبل از فراخوان، دست‌نویس و ابلاغ شده، مشخص هستند، چقدر به عشق نیاز است.

که جای برنده‌ها را عوض کند، که جای برنده ها را عوض کردی. که من سر ِ آخر بردم. من بردم که خبرنگارها را سر بریدند و طاقت آوردم، مردم گریه کردند و دستم را به خاطر کمر تنگ لباسم و رنگ موهام گرفتند بردندم برای اصلاح و من طاقت آوردم، رفیق‌هام را شوهر دادند و فراری دادند و زندان انداختند و طاقت آوردم، که نیمه شبی سرد از خاطره‌های زندان با تو حرف بزنیم. حالا که بلدی ساز بزنی و صدای اذان‌های خشن و بزرگراه های پهن را نمی‌شنوی. جای برنده ها را عوض کردی و حالا دنیا هنوز وفا ندارد و ما توی خیابان‌هایی که دوستشان داشتیم نفسمان دارد بند می‌آید اما ما برنده‌ایم. برنده شده‌ایم. حتی اگر گربه‌هایمان بزرگ شده باشند و رنگ نرده‌ها پریده باشد. جیبمان خالی باشد و توی سرمان صدای شمشیر بیاید. جای برنده‌ها را عوض کردیم. ما برنده شده‌ایم.